سلام شما کاربر مهمان هستید :)
ثبت نام
ورود
سلام شما کاربر مهمان هستید :)
خوشبختی

خوشبختی را کجا پیدا کنیم؟ افسانه ای زیبا از مشرق زمین…

در این مقاله قرار است با افسانه ای زیبا از مشرق زمین رو به رو شوید! حدس میزنم خواندنش حالتان را خوب میکند… این افسانه مشرقی در مورد زمانی از خلقت است که انسان بدون اینکه نیاز باشد برای شادی و خوشبختی بجنگد ، این نعمت ها به او هدیه داده میشود! بله این افسانه به ما می آموزد که شادی و خوشبختی چیست و کجا می توانیم آن را پیدا کنیم…

 

خوشبختی

احساس خوشبختی داشتن…

آنطور که در این افسانه ی کهن مشرقی گفته شده…

در آغاز آفرینش جلسه ای با حضور همه ی خدایان برگزار شد! در طی یک گفتگوی دلپذیر ، آنها تصمیم به ایجاد جهان گرفتند. هرکدام از خدایان تخصص متفاوتی داشتند ، بنابراین وظایف خلقت جهان را میان خودشان تقسیم کردند و سپس تصمیم گرفتند تا بعداً نیز یکدیگر را دوباره ملاقات کنند تا ببیند اوضاع خلقت چگونه پیش می رود.

خدایان نور با ایجاد ستارگان و همه اشیا درخشان ، آفرینش جهان را آغاز کردند؛ آنها آنقدر مجذوب خلقت خود شدند که ابتدا چندین ستاره ، سپس صدها و سپس هزاران و میلیون ها از آن هارا را خلق کردند! ستارگان واقعاً زیبا بودند و در دل سیاهی ها ، خیلی دیدنی و جذاب به نظر می رسیدند…

خدایان عمق نمی خواستند از بقیه عقب بمانند ، بنابراین آنها گیاهان را خلق کردند و سپس اقیانوس های عمیقی را خلق کردند که گیاهان در عمق آن ها قرار گرفتند. یکی دیگر از خدایان تصور می کرد که ایجاد دریاهای آتش می تواند بسیار باشکوه باشد ، اما دیگران تصور می کردند که این ایده ممکن است خطرناک باشد. سرانجام تصمیم گرفته شد که دریاهای آتش از داخل برخی از کوه ها عبور کنند و چند وقت یکبار از دل آن ها بیرون بیایند تا همه چیز را روشن کنند…

گروهی از خدایان نیز مسئولیت ایجاد زندگی را بر عهده داشتند ، اما آنها نتوانستند به توافق برسند، اکثریت آن ها فکر می کردند که بهتر است موجوداتی ایجاد شوند که نتوانند برای خودشان تصمیم بگیرند و قدرت تفکر نداشته باشند. یکی از خدایان فکر کرد که بهتر است چیزی کوچک و سریع خلق کنیم. بنابراین او پشه را خلق کرد. با این حال ، پشه آنقدر آزاردهنده بود که تصمیم گرفتند آن را به سیاره زمین بفرستند تا اینگونه دیگر مزاحم آن ها نشود.

بر طبق این افسانه ی مشرقی ، خدای دیگری تصور می کرد که اگر آن ها یک موجودی ایجاد کنند که چابک ، زیبا و دارای توانایی های زیادی باشد ، ممکن است برایشان سرگرم کننده باشد. بنابراین آن خدا گربه را خلق کرد. اما گربه خیلی مستقل و سرخود عمل کرد طوری که بعد از مدتی حتی فرار کرد و هیچ یک از خدایان نفهمیدند که او کجا رفته است!

وقتی خدایان اوضاع را اینطور دیدند ، خدای دیگری احساس کرد که بهتر است چیزی بهتر و نزدیک تر به خودشان خلق کند ، موجودی که برعکس گربه در اولین فرصتی که برایش پیش می آید از دست آن ها نگریزد؛ بنابراین او به یک سگ فکر کرد و آن را آفرید. همه خدایان عاشق سگ ها بودند ، اما طبق این افسانه ی مشرقی ، یکی از خدایان به خاطر اینکه سگ نمی توانست صحبت کند و فکر کند خوشحال نبود…

خدایی دیگر که از موجوداتی که همراهان دیگرش خلق کرده بودند راضی نبود ، تصمیم گرفت کمی بیشتر درباره این آفرینش ها فکر کند. او چندین قرن به فکر کردن ادامه داد تا سرانجام تصمیم گرفت موجودی را خلق کند که کمال مطلق داشته باشد. او به آن موجود عقلی داد تا بتواند فکر کند و قلبی را که بتواند احساس کند. او فکر می کرد اگر کسی نتواند اهمیت ایجاد جهان را درک کند و نتواند خلقت آن را ستایش کند ، اصلا ایجاد جهان هیچ معنایی ندارد!

بنابراین آن خدا در نهایت انسان را آفرید. انسان بسیار شبیه بقیه خدایان بود. وقتی کار خلقت انسان تمام شد ، همه آنها دیدند که این موجود بسیار بی نظم است! او نمی دانست چه کاری انجام دهد و حتی نمی دانست چگونه زندگی کند! بنابراین یکی از خدایان دیگر تصمیم گرفت شادی و خوشبختی را به او هدیه کند ، تا او اینقدر بی قرار و بی نظم در جهان رها نشود…

هنگامی که او این کار را کرد ، انسان به یک مزرعه رفت و به آرامی روی یک زمین دراز کشید و به نگاه کردن ستارگان مشغول شد… چندین قرن گذشت و او از آن جا تکان نخورد! او هیچ کار دیگری جز ماندن در آنجا و به ستارگان نگاه کردن انجام نمی داد! اما چرا؟ او تا ابد خوشحال بود؛ شادی در قلب او وجود داشت و او به چیز دیگری نیاز نداشت…

 

حوشبختی

تماشای ستارگان و احساس خوشبختی…

در همین زمینه می توانید نگاهی به مقاله زی بیاندازید :

ستاره شمال چیست؟ اصلا چرا باید حتما یک ستاره قطبی داشته باشید؟!

 

وقتی خدایی که انسان را آفرید ، این موضوع را مشاهده کرد ، با خود فکر کرد که حتما همکارش مرتکب اشتباهی شده است. دادن خوشبختی کامل به انسان فقط او را تبدیل به موجودی منفعل کرد و باعث شد انسان از تواناهایی که به او داده شده بود ، یعنی هوش و احساساتش هیچ استفاده ای نکند. بنابراین افسانه ی مشرقی می گوید که این خدا سپس یک ایده ی دیگر داد. او نمی خواست شادی و خوشبختی را از انسان دور کند ، اما فکر کرد که پنهان کردن آن می تواند ایده ی خوبی باشد و این گونه انسان مجبور میشد تا به دنبال آن بگردد و دست از منفعل بودن خود می کشید…

خدایان دیگر بسیار این ایده را دوست داشتند. یکی از آنها پیشنهاد کرد که شادی و خوشبختی در یک صندوق قفل شود و کلید های آن در جاهای مختلف پنهان شود. دیگران این ایده را پسندیدند ، اما آنها نمی دانستند که صندوق و کلیدهای آن را در کجا قرار دهند. آنطور که در این افسانه مشرقی آمده ، برخی گفتند که بهتر است آن ها را زیر اقیانوس ها بگذارند . برخی نیز تصور می کردند که بهتر است آن را در آسمان ها قرار دهند و دیگری نیز گفت آتشفشانها بهترین مکان خواهند بود!

طی بحثی طولانی ، تصمیم نهایی گرفته شد. سرانجام خدای خالق انسان یک ایده ی عالی مطرح کرد. او گفت : بهترین کار این است که هردوی اینها ، یعنی صندوق و کلیدها را در داخل خود انسان قرار دهیم! بنابراین انسان ها باید برای پیدا کردن شادی و خوشبختی خودشان را بشناسند…

 

خوشبختی

خودشناسی و احساس خوشبختی…

 

همه ی خدایان موافق این ایده بودند اما سپس بحث دیگری مطرح شد؛ خدای نور گفت : بیایید صندوق را در درون مغز او قرار دهیم ، اینگونه او می تواند با هوش خود به آن برسد. خدایان اورا تشویق کردند و سپس خدای عمق نیز در ادامه حرف های خدای نور گفت : و بیایید کلید ها را نیز در قلب او بگذاریم… اینگونه مهربانی راه پیدا کردن آن ها را به انسان نشان می دهد؛ و همه ی خدایان به اتفاق با این نظرات موافقت کردند…

 

در بخش زیر می توانید داستان های انگیزشی و الهام بخش بسیار زیبایی را بخوانید :

ورود به بخش داستان های الهام بخش

 

نازنین شفایی عضوی از تیم رویایی حس…

حتما بخوانید

  1. پلی لیست حس دانلود موزیک های بی کلام جادویی و درجه یک
  2. بک گراند انگیزشی موبایل دانلود زیباترین والپیپرهای انگیزشی موفقیت
  3. عکس نوشته انگیزشی دانلود ۶۸ عکس نوشته انگیزشی موفقیت (قسمت ششم)
  4. چه بر سر خوشی های زندگیمان آمد؟ رویاهایمان کجا رفتند؟ + پادکست
نازنین شفایی

پس کفش آهنی اندر پای ، وانگه عصای آهنی اندر مشت ... و آغاز کن رهی که ندارد نهایتی... یک باستان شناس حِس گرا...

12 نفر در این گفتگو شرکت کرده اند! نفر بعدی شما باشید...

ما با عشق پاسخ می دهیم چون می خواهیم جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم!
  1. محمد رضا ملکی پاسخ

    با اینکه همیشه از خدا میخواهیم خدایا بهم همه چیز بده اما خدا برای خودش دلیل محکم داشت چون میدونست ما تا وقتی چیزی رو داشته باشیم هیچوقت نمیجنگیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده + ده =

mahyar akbari

آقای حِس...

همیشه دوست داشتم کسی وجود داشته باشد که هر وقت نااُمیدی به سراغم آمد ، من را به مسیر رسیدن به رویاهایم برگرداند. آن کَس را پیدا نکردم... یک حس خوب را ساختم... مهيار اکبری بنیان گذار یک حس خوب