روزی یک شوالیه شجاع ، چیزی را کشف کرد که باعث شد دیدگاهش را نسبت به زندگی تغییر دهد! شما هم با دانستن آن ، می توانید نگرشتان را نسبت به زندگی تغییر دهید! برای پی بردن به این کشف ، داستان شوالیه شجاع را تا انتها بخوانید…
شوالیه شجاع و رازی که زندگی اش را تغییر داد!
در زمان های پادشاهیِ قدیم ، یک شوالیه شجاع زندگی میکرد. او آنچنان شجاع بود که تواسنته بود بسیاری از شخصیت های مهم که از او کمک خواسته بودند را نجات دهد. شوالیه با هیولاها ، اژدها های خشمگین و شیاطین جنگیده بود و همه ی آن ها را شکست داده بود؛ به همین دلیل او را شجاع ترین شوالیه تمام دوران به حساب می آوردند.
روزی شوالیه شجاع از زندگی در یک دنیای خیالی خسته شد! او دیگر می دانست چگونه باید همه ی آن موجودات را ادب کند! بنابراین احساس کرد که باید چیز جدیدی را امتحان کند؛ به همین دلیل تصمیم گرفت که برای رو به رو شدن با دشمنان جدید ، از دنیای واقعی بازدید کند. او می خواست چالش های جدید و جذابی را پیدا کند تا با غلبه بر آن ها ، این احساس خستگی و کسالتش را از بین ببرد!
شوالیه شجاع به دنیای واقعی رفت…
شوالیه دنیای خیالی خود را ترک کرد و به دنیای واقعی رسید. او از آنچه مشاهده میکرد خوشحال بود. با این وجود ، او از ابتدا فهمیده بود که تهدید بسیار قدرتمندی در این دنیای جدید وجود دارد! چهره ی مردم آن را منعکس میکرد و او نمی توانست صبر کند تا با آن رو به رو شود.
به دید شوالیه ، اطرافیانش بسیار مضطرب به نظر می رسیدند. آن ها زمان رفت و آمد در خیابان بسیار جدی بودند؛ همینطور عجله داشتند و معلوم بود ترس برشان داشته. در واقع آن ها ، تقریبا تحمل کسی که نزدیکشان میشد را نداشتند و این مورد بسیار نارحت کننده به نظر می رسید. شوالیه شجاع با خودش فکر کرد که این فرصتی عالی برای رو به رو شدن با دشمنان دنیای واقعیست؛ همینطور او می توانست یک فصل فوق العاده از زندگی اش را در یک داستان الهام بخش رقم بزند!
شوالیه شجاع شروع به جستجو کرد…
او در هر خیابان و گوشه کناری جستجو میکرد ، اما چیزی دستگیرش نمیشد که ترس مردم را از بین ببرد و الهام بخش آن ها باشد. مدتی گذشت… او هنوز نتوانسته بود بفهمد که همه ی آن آدم های مضطرب ، از چه چیزی می ترسیدند! مهم نیست که او چقدر جستجو کرد ، به هر حال شوالیه نتوانست هیولا ، اژدها ، شیاطین یا هر چیز دیگری که به این افراد آسیب می زَد را پیدا کند… او سردرگم شد و تصمیم گرفت به سرزمین خیالی خود بازگردد…
دیدار شوالیه شجاع با مرد خردمند
در سرزمین خیالی که شوالیه زندگی میکرد ، پیرمرد خردمندی بود که بسیاری از شاهزاده ها و شوالیه های جسور ، برای کمک پیش او می رفتند. شوالیه شجاع داستان ما ، او را در یک جنگل جادو شده کنار رودخانه ای پیدا کرد؛ که در حال اندیشیدن بود. بدون تردید به او نزدیک شد تا ببینید آیا پیرمرد خردمند ، می تواند به او بگوید که آن مردم از چه چیزی وحشت داشتند؟
به نظر می رسید که پیرمرد به پاسخ دادن به سوال شوالیه ، بسیار علاقه مند است؛ با این حال پس از مدتی که اندیشید ، به او گفت : جواب سوالت را نمی دانم! فردا به اینجا برگرد تا من مطالعه و مراقبه کنم ، و پاسخ سوالت را بدهم؛ سپس قرار گذاشتند روز بعد همدیگر را ملاقات کنند.؛
شوالیه شجاع روز بعد به دیدن پیرمرد خردمند رفت. پیرمرد به او گفت : در دنیای واقعی ، هیچ هیولا ، اژدها و جادوگری وجود ندارد! بنابراین ، انسان ها باید دشمنانشان را اختراع کرده باشند! مشکل اینجا بود که دشمنان انسان ها ، درون خودشان زندگی می کردند! آن دشمنان ، حرص ، طمع ، حسادت و عدم عشق بودند. شوالیه نمی توانست آن ها را شکست دهد ، چون آن ها بسیار خطرناک بودند.
شوالیه شجاع باز می گردد!
قهرمان داستان ما ، قرار نیست به راحتی تسلیم شود. بنابراین علی رغم هشدارهای پیرمرد خردمند ، او تصمیم گرفت به دنیای واقعی بازگردد؛ تا با دشمنان اسرار آمیزی که ساکنان دنیای واقعی را وحشت زده می کرد رو به رو شود. او آماده جنگ با آن ها بود.
شوالیه شجاع شرافتمندانه به همه خدمت میکرد. با این وجود ، مردم فقط با بی تفاوتی و بی اعتمادی پاسخ می دادند. به نظر می رسید که هیچکس نمی خواست به این ترس ها پایان دهد. آن ها نمی خواستند تغییر کنند. حتی اگر تغییر باعث بهتر شدنشان میشُد ، آن ها باز هم علاقه ای به تغییر نشان نمی دادند! بنابراین آن ها هیچ کمکی نمی خواستند.
شوالیه شجاع پریشان شد…
شوالیه که از نگرش ساکنان دنیای واقعی آزرده خاطر بود ، تصمیم گرفت برای پیاده روی به جنگل برود… او چنان پریشان شده بود که بر روی سنگ بزرگی در جاده افتاد و غلتید… در آن لحظه ، صدای خنده ای بلند شنید! شوالیه دید کودکی به زمین خوردن او می خندد! عصبانی شد و تصمیم گرفت به او حمله کند ، که ناگهان متوجه درخششی در چشمان کودک شد…
کودک واقعا از ته دلش خندید و به نظر نمی رسید که ترسیده باشد. وقتی شوالیه شجاع داستان ما فهمید که تنها راه پایان دادن به ترس ها ، خنده و بی گناهیست؛ جواب سوالش را یافت! جواب این بود که از این لحظه به بعد ، به سراسر جهان سفر کند و سعی کند همه را بخنداند تا دوباره بی گناه شوند…
نتیجه گیری از داستان
فکر میکنم بهتر است نتیجه گیری این داستان را با یک جمله از چارلی چاپلین به پایان برسانیم:
یک روز بدون خنده ، روزیست که به هدر رفته است…
چارلی چاپلین
همین الان ، شما هم مثل من لبخند بزنید 🙂 فعلا…
مهیار اکبری بنیان گذار یک حس خوب و عضوی از تیم رویایی حس
😊
خنده بر هر درد بی درمان دواست…
ممنون بابت مطالب عالیتون🌷❤💜💖
perfect