در زندگی گاهی روزهای بسیار سختی وجود دارد… روزهایی که شاید در آن تنها مجبور باشی سنگینی پیکرت را بردوش بکشی و آن را باخودت به هر طرف بکشانی… گاهی حس میکنی با مرگ رویاهایت یک قدم بیشتر فاصله نداری… گاهی حس میکنی نمیشود که نمیشود… گاهی حتی اگر ذهنت را هم به سمت مثبت ها سوق دهی ، جسمت تورا یاری نمی کند… گاهی ناملایمات از هرسو ب طرفت هجوم می آورند و تورا از برنامه ریزی هایت عقب می اندازند… در همین زمان هاست که بهانه های مختلف به مغزت هجوم می آورند؛ لابد قسمتم نیست… خدا نمی خواهد… تقدیر این است که…
دو دونده را در نظر بگیرید که یکی از آن ها مسیری صاف و بدون مانع پیش رویش است و با سرعت هرچه تمام تر به پیش می رود؛ شاید در طول مسیرش حتی یکبار هم زمین نخورد. حال آنکه دونده ای دیگر مسیری پر از مانع پیش رویش قرار دارد؛ مجبور است از روی برخی از آن ها بپرد و یا از میان برخی بدون اینکه به آن ها بربخورد باید عبور کند.
برنده ی مسابقات هر دو دونده به انتهای مسیر و هدفشان رسیده اند؛ اما کمی فکرکنید… آیا به نظر شما این دو باهم برابر هستند؟! به نظر شما آیا دونده ای که مسیر پر از مانع را پیش رویش داشت بارها در مسیرش روی زمین نشست و با خود گفت لابد خداوند نمی خواهد من ادامه ی مسیر را بروم؟! به نظر شما آیا از خودش نپرسید اکنون که در خود مسیر هستم چرا باید کنار بکشم؟
مسلما دونده در مسیر پر از مانع خسته تر از دونده در مسیر بدون مانع استبدون شک در انتهای مسیر اون عرق بیشتری ریخته است و احتمالا تپش قلب تند تری هم دارد! اما آیا دونده ی بدون مانع می تواند بپذیرد که با دیگری برابر است؟ نه این اتفاق هیچگاه نخواهد افتاد! حداقلش این است که ببیندگان این مسابقات هر دو را باهم مقایسه خواهند کرد.
در واقعیت زندگی نیز همین اتفاق خواهد افتاد؛ مسیر بدون مانع و چالش در زندگی هیچ بشری کمکی به پیشرفت و بالندگی او نخواهد کرد. بازندگان مسیر پر از مانع ، تنها فرصت یکبار در اصل مسیر قرار گرفتن خود را از دست داده اند و برندگان مسیر بدون مانع که تعدادشان بی شمار است ، تنها به فریب دادن خود می پردازند و با خود گمان میکنند قهرمان واقعی آن ها هستند که هیچ گونه پستی و بلندی را در زندگی نچشیده اند.
حقیقت امر این است که عبور کردن از این موانع تنها کمی اراده می خواهد؛ تنها این را می خواهد که بدانیم برای هر درد و رنجی در زندگی پایانی هست… شاید مدتی از زندگیمان باشد که سیاهی ها و تلخی ها از هر طرف به سمتمان هجوم آورده باشند… شاید در روزهایی از زندگی حس کنیم پایانی برای درد ها وجود ندارد…
اما اگر به این فکر کنیم که گردش شبانه روز ، بدون هدف قرار داده نشده و یکی از دلایل اصلی آن می تواند به روز رسانی زندگی هر یک از ما باشد ، پس می توانیم هر بار طلوع خورشید را از پشت پنجره ، به منزله ی شروعی دیگر در نظر بگیریم… حتی اگر ده ها طلوع پر از رنج در مسیر پیش رویمان قرار بگیرد ، یقیقنا سرانجام یکی از این طلوع ها برای ما به منزله ی پایان رنج و ادامه ی مسیر خواهد بود…
شما را به خواندن شعر زیبای قصیر امین پور دعوت میکنم :
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود…
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود…
گاهی بساط عیش خودش جور میشود…
گاهی دگر تهیه بدستور میشود…
گه جور میشود خود آن بی مقدمه…
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است…
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست…
گاهی تمام شهر گدای تو میشود…
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود…
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گاهی تمام آبی این آسمان ما…
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود…
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود…
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت…
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود…
کاری ندارم کجایی چه میکنی…
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود…
نازنین شفایی عضوی از تیم رویایی حس
دیدگاهتان را بنویسید