منزل مادرم ، مهمانی خانوادگی با حضور من ، برادرم و تمام اقوام؛ به مناسبت تولد برادر کوچکترم. همگی دور هم جمع بودیم ، رفتم و روی یک مبل راحتی نشستم ، از هر دری سخنی بود؛ با نوشیدن جرعه ای از شربتم ، غرق در خاطراتم شدم ؛ خاطرات تلخ و شیرینی که زندگی امروزم را ساخته بودند…
قطار خاطرات
پس از نوشیدن شربت آلبالویی که مادرم تهیه کرده بود ، به نوشتن شعرم ادامه دادم. پس از گذشت حدود ۳۰ دقیقه از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق نشیمن حرکت کردم؛ تا ترانه ای که سروده بودم را همراه با نواختن گیتار برای مادرم بخوانم. مادرم تنها حامی من در این راه بود و هیچگاه مرا دست کم نگرفته بود؛ هرگاه به چشمان او نگاه میکردم ، اعتماد به نفسم چندین برابر میشد. او بر خلاف دوستانم که اکثر اوقات مرا به خاطر ضعف درسیم مسخره میکردند ، همیشه از من حمایت میکرد و در راه رسیدن من به هدفم بیشترین کمک را به من میکرد؛ این مادرم بود که وقتی در کودکی علاقه و استعداد مرا در موسیقی دید ، اجازه داد در کلاس های نوازندگی حاضر شوم و اگر کمک های او نبود ، اکنون در سن ۱۶ سالگی نمیتوانستم با گیتار به صورت حرفه ای آهنگسازی کنم و در حال یادگیری ساز پیانو نبودم.

مهربانی مادر
زمانی که اجرای زنده ام برای بهترین داور زندگیم به اتمام رسید ، همان تشویق های همیشگی را شنیدم ، با انتقاد هایی میان تشویق ها که باعث کاهش ناراحتی ام شود. مادرم و برادرم همه دار و ندار من از زندگیم بودند ، زیرا در زمانی که ۹ سال داشتم ، پدرم را در یک تصادف از دست دادم و مادرم از آن به بعد از هر رنج و زحمتی برای راحتی و آسایش ما دریغ نکرد. برادرم که ۳ سال از من کوچک تر بود ، با دیدن موسیقی کار کردن من ، به موسیقی علاقه مند شد و همینک در حال یادگیری ساز ویولن است ، البته به این علت که او از نظر درسی از من قوی تر و علاقه مند تر است ، بعید به نظر میرسد مثل من به موسیقی به عنوان شغل آینده اش نگاه کند.
نخستین پیروزی و شکست
مشغول تحصیل در کلاس دهم بودم که موفق به کسب نخستین عنوانم در ضمینه موسیقی شدم ، در رشته تک نوازی مسابقات فرهنگی و هنری بین مدارس ، موفق به کسب رتبه اول استانی شدم و راهی مسابقات کشوری شدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و هر جایی که میرفتم از عنوانم صحبت میکردم. تقدیر نامه ام را قاب کردم و روی دیوار اتاقم نصب کردم.

نوازندگی گیتار
این شادی باعث شد غرور به دلم راه یابد و همین نکته کافی بود تا در مسابقات کشوری برای اولین بار متحمل یک شکست بزرگ شدم و دست از پا دراز تر به شهرم برگشتم.
بعد از این اتفاق دو تصمیم مهم برای زندگیم گرفتم که باعث موفقیتم شد :
۱- همیشه با غرور مقابله کنم و اجازه ندهم به درون من راه پیدا کند.
۲- برای گام برداشتن به سمت هدفم ، تغییر رشته بدهم و از سال بعد در هنرستان مشغول به ادامه تحصیل شوم.
با وجود مخالفت های مادرم توانستم او را به حضورم در هنرستان راضی کنم؛ وقتی وارد هنرستان شدم دلیل مخالفت های مادرم را متوجه شدم ، دلیل آن حرف ها و شایعات ساخته شده توسط مردم و اقوام بود ، حرف های زیادی مبنی بر ناتوانی ام برای ادامه تحصیل در دبیرستان و اخراج شدنم و… شنیدم ، وقتی ناراحتی مادرم را دیدم ، تصمیم گرفتم که حتما او را خوشحال کنم و دیگران را متوجه اشتباهشان در قضاوت کردنم. ناراحتی مادرم زمانی به اتمام رسید که او را در آغوش گرفتم و گفتم : اصلا نگران نباش و در مقابل صحبت های دیگران ناشنوا باش؛ به زودی این موفقیت هایم هستند که به جای ما جواب شایعات را میدهند!
رسیدن به اولین هدف
پس از ورود به هنرستان ، در آنجا سخت تلاش کردم و نهایتا موفق به کسب رتبه ۲ رقمی در کنکور سراسری رشته هنر شدم. در مهر ماه بود که به عنوان دانشجوی رشته آهنگسازی وارد دانشکده هنر های زیبای دانشگاه تهران شدم. حالا که محصل بهترین دانشگاه ایران بودم ، شایعات جایشان را به تعاریف و تمجید ها دادند و هر کسی قصد نزدیک شدن به من را داشت ، با توجه به شناختی که از مردم شهر داشتم ، ترجیح دادم بهترین دوستم را از بین هم کلاسی هایم در دانشگاه انتخاب کنم.

آهنگ سازی
وقتی نتایج کنکور و رفتار مردم را دیدم ، متوجه شدم آن حرفم برای دلداری دادن به مادرم درست بوده است ، من در تنهایی کار کردم و به شایعات توجهی نداشتم ، نهایتا موفقیتم بود که شعله های آتش شایعات را خاموش کرد .
بهترین دوست و گام به سوی هدف اصلی
در دانشگاه با امیر آشنا شدم ، هدف من و امیر مشترک بود ، رفته رفته رابطه بین ما دو نفر صمیمی و صمیمی تر شد ، هدف مشترک ما دو دوست اجرا بر روی صحنه سالن همایش های برج میلاد بود. بنابراین محکم و استوار به سمت هدفمان گام بر داشتیم ، هدفی که انتظار میکشید تا لحظه ای از آن غافل شویم تا از دستمان بگریزد.

دوست صمیمی
من و امیر تابستان بعد از سال اول دانشگاه را به کلاس تنظیم کنندگی رفتیم. چون از نظر مالی هر دو در رفاه نبودیم و دستمان تقریبا خالی بود ، باید تنظیم کردن هم یاد میگرفتیم تا در زمینه موسیقی وابسته به هیچ کسی برای تنظیم ترانه هایمان نباشیم و قبل از منتشر کردن کار های خودمان تجربه تنظیم دیگر ترانه هایی را نیز داشته باشیم .
تحمل رنج ها برای رسیدن به گنج
سخت ترین بخش کار من و امیر هم نوازی هایمان در مناطق دیدنی شهر برای مردم بود ، در سرمای زمستان انگشتان دستمان را مجبور به ضربه زدن به تار های سرد و سخت گیتار میکردیم ، سعی میکردیم درد تاول ها را تحمل کنیم ، در زمستان در حالی که از سرما می لرزیدیم ، میخواندیم و همراه با صدا ، بخار نیز از گلویمان خارج میشد. سرما خوردگی ، گلو درد و … را فقط به یک دلیل تحمل میکردیم ، به دلیل رسیدن به گنجی که با تحمل رنج ها می توانستیم به آن برسیم…
بعد از اتمام دوران تحصیل در دانشگاه ، با خیلی از دانشجویان صحبت کردیم و به هر قیمتی که بود برخی از آنها را راضی به همکاری با خودمان کردیم ، اینگونه بود که دیگر فقط من و امیر نبودیم ، حالا ما رسما گروه موسیقی مان را تاسیس کرده بودیم و آماده بودیم تا با آهنگ هایی که میسازیم ، به سمت قلب و گوش مردم ایران شلیک شویم.
برای شروع کارمان ، اجرا های متعددی را در جلوی سینما ها و ایستگاه های متروی شهر تهران انجام دادیم ، در مراسم های شادی خیلی از مردم اجرا داشتیم و بعد از چند سال تلاش بی وقفه توانستیم ابزار یک استدیو را بخریم و نخستین ترانه خودمان را به نام شلیک منتشر کنیم و…
وقتی مردم را در مقابلم دیدم که اینطور ، با این صدای کر کننده تشویقمان میکنند ، نتوانستم جلوی جاری شدن اشک هایم را بگیرم ، با فرستادن بوسه ای به سمت افراد حاضر در سالن همایش های برج میلاد با آنها خداحافظی کردم و صحنه را ترک کردم.
بازگشت افتخار آمیز و دیدار با دوست داشتنی ترین حامی زندگیم
به سمت منزل مادرم به راه افتادم ، کل اقوام به علت تولد برادرم که حالا برای خودش مردی شده بود و همه نامش را با پیشوند مهندس صدا میزدند در خانه ما جمع شده بودند ، رسیدم و زنگ خانه را فشردم ، در باز شد و وارد شدم . با همه سلام و احوال پرسی کردم و وقتی سوال مادرم را راجع به نخستین اجرایم در جایی که آرزویش را داشتم شنیدم ، او را در آغوش کشیدم و بوسه ای بر دستش کاشتم. اگر امروز به اینجا رسیده بودم ، همه اش به خاطر مادرم بود که نخستین حامی من بود ، تشویق ها و انتقاد های او بود که باعث شده بود من ، اکنون انسان مشهوری شوم و به بزرگ ترین رویایم برسم. رفتم و روی یک مبل راحتی نشستم ، از هر دری سخنی بود ، با نوشیدن جرعه ای از شربتم غرق در خاطراتم شدم؛ خاطراتی تلخ و شیرین که زندگی امروزم را ساخته بودند…
بسیار عالی و جذاب امین جان. مثل همیشه👍❤
خیلی ممنون همراه گرامی ، شما نیز عالی هستید
عالی بود. من خودم اینو تجریه کردم. به حرفایی که ضد تفکر شما زده میشن در حالی که مطمئنین هدفتون خوب و درسته اهمیت ندین . اونایی که بهتون طعنه میزنن بیشتر از بقیه تعریف و تمجیدتون میکنن😅. متنی عالی بود
اکثر افرادی که به شما طعنه میزنند از موفقیت شما بیزارند و به شما حسودی می کنند ، بهتر است به توجه کم از منارشان گذشت اما باید برای بهتر شدن به طعنه ها و انتقاد های آنها نیز توجهی نسبی داشت
بسیار عالی بود 👏🏼👏🏼حرف ها و کنایه های دیگران و موج منفی دیگران اصلا مهم نیست ، مهم فقط هدفه 👍
دقیقا درست است ، بر اساس صحبت های مردم زندگی کردن خیلی سخت است چرا که راضی نگه داشتن همه مردم غیر ممکن است ، پس بهتر است برای خودمان زندگی کنیم و سعی کنیم از آن لذت ببریم
بسیار عالی و تاثیر گذار بود …
موفق و سربلند باشید
خیلی خیلی ممنون
موفقیت اتفاقی نیست و فقط با تلاش و پشتکار میسر میگردد ، امیدوارم شما نیز به موفقیت برسید