سلام شما کاربر مهمان هستید :)
ثبت نام
ورود
سلام شما کاربر مهمان هستید :)
داستان انگیزشی

داستان انگیزشی بسیار زیبای این را به خاطر خواهم داشت…

مردی در بزرگراهی غبارآلود قدم میزد. ظرف مدتی کوتاه به جمع کوچکی رسید. او گرما زده و خسته و تشنه بود. شروع به جستجو برای جایی کرد که استراحت کند. در ضمن جستجو ، گروهی از مردم را یافت که قصد کمک به او را نداشتند. آنان کوته فکر و خودخواه بودند. به جای اینکه به نیازهایش توجه کنند ، او را ناراضی راهی کردند. مرد در حاشیه ی دِه ایستاد. پشت سرش را نگاه کرد و به آرامی سنگی از روی بزرگراه برداشت و در کیفش گذاشت و به خود گفت : این را به خاطر خواهم داشت…

کمی دیگر راه پیمود. به جماعتی رسید که کنار بزرگراه ایستاده بودند. آنان بهترین لباس ها و جواهرات مطلوب هر شخصی را به تن داشتند. مرد مدت ها بدون همدم سفر کرده بود و تشنه ی گفتگو با انسانی بود. تصمیم گرفت مدتی آنجا استراحت کند ، خود را به مردمان خوب بشناساند و بعد دوباره به راهش ادامه دهد.

همانطور که نزدیک میشد ، یکی از میان گروه نظری به او انداخت و خندید و به او اشاره کرد. دیگران هم نگاه کردند و به مرد که لباس های پاره و کثیف و کهنه بر تن داشت ، خندیدند. مرد سرش را پایین انداخت و به سفرش ادامه داد. کمی که رفت ، از زمین سنگی دیگر برداشت ، که این یکی بزرگ تر از قبلی بود. گفت : این را به خاطر خواهم داشت… و سنگ را داخل کیفش گذاشت.

بلاخره ، درحالی که قادر نبود بدون استراحت پیش برود ، زیر سایه ی درخت بزرگی نشست و خوابش برد. وقتی بیدار شد ، دریافت که یک نفر همه ی وسایلش را جز کیفی که سنگ ها داخل آن بود ، دزدیده است. به سرعت سنگ بزرگ دیگری پیددا کرد و داخل کیفش گذاشت و تکرار کرد : این را به خاطر خواهم داشت…

سنگ ها تنهایی چیزهایی بود که مرد با خود حمل می کرد. هر روز سنگ ها را از کیفش در می آورد تا آنها را بشمارد و تمیز کند. هر روز ، همچنان که از ستم های بیشتری رنج می برد ، سنگ های بیشتری جمع می کرد تا به مجموعه ی در حال رشدش اضافه کند.

عاقبت ، یک روز پی برد که دیگر نمی تواند به راهش ادامه دهد. کیفش پر و سنگین و حمل آن دشوار بود. آن موقع ، سنگ ها برایش آنچنان مهم شده بود که دیگر نمی توانست آنها را جا بگذارد. آنها مرکز زندگی اش شده بودند. او از این سنگ ها مراقبت کرده بود ، هنگام گفتگو با دیگران راجع به آنها حرف زده بود و از آنها برای توجیه سوء رفتارهایش استفاده کرده بود. بدون آنها چه می کرد؟

بنابراین به حمل آنها ادامه داد. همینطور که مجموعه ی سنگ ها را در زندگی خود می کشید ، پشتش از وزن آن ها خمیده می شد. بدبین شده بود و بدنش اعلام پیری زودرس را نشان می داد. ولی او نمی توانست دست از سنگ هایش بردارد. عاقبت هم ناکام مُرد.

بدون آن سنگ ها ، چقدر زندگی این مَرد فرق می کرد؟ طی راه برایش چقدر راحت تر و بارش سبک تر و تحمل آن آسان تر می شد؟

 

نتیجه گیری

وقتی در زندگی با سنگی (بحرانی) رو به رو می شوید ، می توانید انتخاب کنید که آن را در کوله بارتان بیاندازید ، اما باید یادتان باشد : کسانی که تنها سنگ ها را جمع می کنند ، به زودی با سنگین شدن کوله بارشان ، توانایی و انرژی دنبال کردن مسیرشان را از دست خواهند داد و سرانجام ناکامی آنها را از پای در خواهد آورد…

آیا هنوز هم می خواهید سنگ ها را در کوله بارتان بیاندازید یا رهایشان کنید…؟

 

باران خسروی عضوی از تیم رویایی حس

حتما بخوانید

  1. پلی لیست حس دانلود موزیک های بی کلام جادویی و درجه یک
  2. بک گراند انگیزشی موبایل دانلود زیباترین والپیپرهای انگیزشی موفقیت
  3. عکس نوشته انگیزشی دانلود ۶۸ عکس نوشته انگیزشی موفقیت (قسمت ششم)
  4. چه بر سر خوشی های زندگیمان آمد؟ رویاهایمان کجا رفتند؟ + پادکست
باران خسروی

هنگامی که پس از چند سال مردم درباره ی کامیابی یک شبه ی شما گفتگو می کنند پیش خود خواهید خندید... 🙂

9 نفر در این گفتگو شرکت کرده اند! نفر بعدی شما باشید...

ما با عشق پاسخ می دهیم چون می خواهیم جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم!
  1. milad.k پاسخ

    عالی بود، واقعا ما همیشه در حال به دوش کشیدن اشتباهات و بی رحمی ها و ناعدالتی های قدیم هستیم و همیشه میگیم گذشته ها گذشته ولی دلمون تهش گیر میکنه و همیشه غصش رو میخوریم،واقعا گذشتن از گذشته و در حال زندگی کردن سخته ولی با تیم یه حس خوب میشه از هر چیزی گذشت….. ممنون بابت داستان زیباتون
    روز و روزگار برشما خوش و خرم🌹🌺

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 + نه =

mahyar akbari

آقای حِس...

همیشه دوست داشتم کسی وجود داشته باشد که هر وقت نااُمیدی به سراغم آمد ، من را به مسیر رسیدن به رویاهایم برگرداند. آن کَس را پیدا نکردم... یک حس خوب را ساختم... مهيار اکبری بنیان گذار یک حس خوب